پدرت در حالي که اشک ميريزد قاليچه را بلند ميکند. ماشين اسباببازيات به گوشهاي ميافتد و چرخي که با پوشِ کبريت به ميلهي آهنيِ زير ماشين سفتوچفت کرده بودي ميکَنَد و قِل ميخورد و ميرود جلوي گربهرو ميافتد. پدرت قاليچه را به مردان حامل تابوت ميرساند. آنها تابوت را از رويشانههايشان زمين ميگذارند تا پدرت قاليچه را روي مادرت بيندازد. مياندازد و در حالي که دستمال ابريشمي چروکاش را جلوي چشماش ميگيرد شانههايش تکان ميخورد. ميرود و کنار آمبولانس ميايستد. تو مات و مبهوت ماندهاي که در اين لحظه به چه کسي پناه ببري. چشمات به نيره ميافتد. سرش را آهسته برايت تکان ميدهد. فکر ميکند متوجه حرکتاش نشدهاي. بنا بر اين دستاش را کمي بالا ميآورد. نميداني منظورش از اين حرکات چيست.
نويسنده
|
حميد حياتي
|
قطع
|
رقعي
|
نوع جلد
|
شوميز
|
زبان
|
فارسي
|
تعداد صفحات
|
116
|
سال انتشار
|
1398
|
نوبت چاپ
|
2
|
ابعاد
|
* *
|
وزن
|
120
|