"مدتها بود خبري از مسافر نبود. مانده بوديم ما دو نفر، من و خليفه. او هم توي اتاق خودش بود. روي تختاش دراز ميكشيد و نگاه ميكرد به تيرهاي تركخوردهي سقف. لبهايش ميجنبيد، اما چيزي نميگفت. نگاهش نميكردم. برميگشتم. از توي راهرو، از ميان آن همه اتاق خالي، ميرفتم مينشستم پشت ميز، از پنجره بيرون را تماشا ميكردم. دستم به كاري نميرفت. كاري هم نبود كه بكنم. حوصلهام كه سر ميرفت دوربين خليفه را از توي گنجه برميداشتم. تسمهاش را ميانداختم دور گردنم. آنقدر به پرچم آفتابخوردهي پاسگاه و دگل لنجها و مرغهاي ماهيخوار نگاه ميكردم كه چشمهام آب ميافتاد." (از متن كتاب)
نويسنده
|
محمد بهارلو
|
قطع
|
رقعي
|
نوع جلد
|
شوميز
|
زبان
|
فارسي
|
تعداد صفحات
|
120
|
سال انتشار
|
1387
|
نوبت چاپ
|
1
|
ابعاد
|
* *
|
وزن
|
145
|